مردی در یک خانه‌ی کوچک، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می کرد. او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمن‌ها می رسید و رزها را هرس می کرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره‌ای دل‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود. ؟روزی، شخصی که ماجرای باغبان کور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید: «خواهش می کنم، به من بگویید چرا این کار را می کنید
آن گونه که شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.»
«بله، من کاملاً نابینا هستم!»
«پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می کشید؟ شما که قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می برید؟»
باغبان کور به پرچین باغچه تکیه داد و لبخندن به مرد غریبه گفت:
«خب، من دلایل خوبی برای این کار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد که دست کشیدن از این کار به سبب نابینایی، دلیل قانع‌کننده‌ای نیست. البته نمیتوانم ببینم که چه گیاهانی در باغچه‌ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس کنم.

 

 

 

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Sean Dead wishes حفاظ ساختمون هاشور ابرو و فیبروز در اصفهان panasonic central Leo انجام پروژه های برنامه نویسی فروشگاه ماشین آلات ساختمانی، راهسازی، صنعتی و کشاورزی PIXOTAK