روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.
مار میگفت: آدما از ترسِ ظاهر ترسناک من می میرند؛ نه بخاطر نیش زدنم!
اما زنبور قبول نمى کرد.
مار هم برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان را نیش مى زنم و مخفى می شوم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!
.
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان.
چوپان از خواب پرید و گفت:
اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد.
مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
ادامه مطلب
درباره این سایت